محل تبلیغات شما
خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی. نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم… (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند…) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی

مظاهر مصفا، قصیده‌سرا و ادیب پیشکسوت درگذشت

آقای دکتر احمدرضا نظری چرودهCIVILICAWe Respect the Science

بیوگرافی احسان یارشاطر

ای ,بود، ,هم ,ها ,پله ,آب ,می آمدم ,بالا می ,بچه ها ,خاطره ای ,استاد شفیعی ,استاد شفیعی کدکنی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نامه ای برای یک دوست Wrestling